من هم خسته از این روزگار عجیب و غریب، دیگه روحم توان ادامه دادن نداشت. افتاده بودم تا دیشب که از خدا خواستم کمکم کنه. بدنبال من آمدند، گفتند بلند شو، دستت رو بده به من، گفتم شما؟ گفت مگر کمک نمیخواستی! گفتم: مگر صدای من شنیده میشود؟ گفت: البته که شنیده می‌شود. گفتم: درمانده ام، گفت: آمده ایم تا از درماندگی بیرونت آوریم. گفتم: توان ندارم، گفت: ما توان هم می‌دهیم. گفتم: چگونه مرا یافتید، گفت: به خواست خدا ما آمده ایم تا نوری در قلب تو روشن کنیم، تا روحت را گفتم ,توان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت جویندگان طلا خرید اینترنتی خرید اینترنتی آرایشی و مراقبت پوست بزرگترین دیکتاتور قرن برای آقای الف سی-لایف شما بیا